روژین روژین ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

فرشته ما روژین

منو ترسوندی مامان

1391/10/9 10:47
نویسنده : گلناز
115 بازدید
اشتراک گذاری

روز بیست وهشتم اذر ماه بابا و عموغلی صبح زود رفتن تبریز تا عموغلی بستری بشه اخه زانوش تو فوتبال دچار مشکل شده بود و باید عمل میکرد.من تا ظهر بهت نگفتم که بابا رفته تبریز ظهر گفتی بابا نیومد واسه ناهار گفتم تو مغازه سرش شلوغه چون تا میفهمی بابات جایی رفته خیلی اذیت میشی خلاصه من چند بار با بابا و اننه و خاله که صحبت کردم البته رمزی حرف میزدم و به خیال خودم تو متوجه نبودی برگشتی گفتی مامان چرا منو قول میزنی من میدونم بابام با عموغلی رفتن تبریز منم که دیدم فهمیدی اعتراف کردم و گفتم باید صبر کنی امشب بابات نمیاد ولی بعد از ظهر می برمت بیرون تا دلتنگ نشی باشه رو گفتی ولی تا شب ده بار بهونه گیری کردی و گریه کردی نزدیک ده بار هم با بابات تلفنی صحبت کردی و باز اروم نشدی بردمت بیرون یه عالمه خوراکی و یه گوش گیر زمستانی که خوشت میومد واست خریدم به بچه های خاله جون هم سر زدیم و شب اومدیم خونمون دایی مهرداد و خاله فاطی هم شب رو اومدن خونمون که ما تنها نباشیم تو خوابت برد ما هم داشتیم اماده میشدیم که بخوابیم یهو تو خواب محکم خندیدی جوری که تو این چهار سال زندگیت من ندیده بودم یعنی کاملا غیر عادی بود هم خیلی بلند و هم طولانی پریدم بغلت کردم  چشاتو باز کردی و دوباره همون خنده رو ادامه دادی وای دیوونه شدم گفتم فاطی میترسم این بچه تشنج کنه اصلا عادی نیست خنده هاش فوری تبت رو گرفت دیدم سی و هشته وای از تب داشتی هذیان میگفتی کل بدنم داشت میلرزید خدایا بچم که سالم بود خوابوندمش چرا یهو تب کرد خلاصه خاله جون هم به خاطر عموغلی رفته بود تبریز و با دایی جواد مونده بودن خونه مامان جونت اینا باهاش تماس گرفتم و وضعیتت رو گفتم گفتم که استامینوفن و سرما خوردگی دادم گفت به اونا اکتفا نکن زود ببرش پیش دایی ابراهیم (دایی عموغلی)که منم گفتم ساعت ١٢ شبه زشته گفت من الان تماس میگیرم برو خلاصه رفتیم دایی تبت رو گرفت و گفت باید الان شیاف استامینوفن بخرین و اول تبش رو بیارین پایین زن دایی ابراهیم که خانم خیلی خوبیه ارومت کرد هی باهات حرف میزد که اروم شی اخه خودتم خیلی ترسیده بودی بهت گفت توپولویم رو بخون برو گفتی نه من میخوام شعر منیم بابام گوزلدی رو بخونم خلاصه خوندی و یه جایزه از زن دایی گرفتی و تبت رو دایی گرفت دوباره وگفت خوبه اون استامینوفن که داده بودی واسش اثر کرده ولی حتما سر راه شیاف و چند تا داروی دیگه که گفتم بگیرین .دایی مهرداد که خدا هم خودشو هم ماشینشو حفظ کنه ما رو برد جلوی داروخونه و داروهاتو گرفت و اومدیم تا صبح نخوابیدم و همش پاشویت کردم و تبت رو کنترل کردم و ......... البته نا گفته نماند که تا ساعت ٣ شب خاله جون و مامان جون و دایی جواد ده بیست بار تماس گرفتن و جویای حالت شدن.صبح که شد بابات فهمید که دیشب چه اتفاقایی افتاده بود چون شب رو بیمارستان بود بهش نگفتیم که نگران نشه احوالت رو جویا شد و باهات صحبت کرد گفت بچه حال نداره پاشو بیارش تبریز منم گفتم مهرداد امروز دانشگاه داره من با کی بیام گفت یه اژانس بگیر بچه رو زود بیار خدای نکرده بد تر نشه خلاصه اننه هم نذاشت که تنهایی بریم گفت تو جاده اگه بچه تبش زیاد بشه تنهایی نمیتونی و ..........که در نتیجه اننه هم اومددستش درد نکنه و با اقای قابلی که اقای خیلی خوب و با حوصله ای هست رفتیم تبریز و اونجا بردمت پیش دکترت اقای دکتر نوید نیا که خدا بهش طول عمر بده که من دکتر به این سرحالی و باحوصلگی ندیدم تشخیصشم که عالیییییییییی.معاینت کرد و گفت سرماخوردگیش ویروسی هست ولی تو گوشاش یکم چرک داره که دارو نوشت و مثل همیشه شکلاتاتو داد و گفتی عمو میخوام واست شعر بخونم اونم گفت بخون من گوش میکنم که خوندی و اقای دکترم حسابی خوشش اومد و واست جایزه دادو تا اینکه رفتیم واست پنی سیلین بزنیم اولین بار بود که چرک داشتی و باید امپول میزدی گفتم دخترم گریه نکنی من ناراحت میشم اگه تو گریه کنی گفتی نه مامان .من و بابا و عمه فاطی رفتیم تزریقات نه فقط ما بلکه خانمی که امپولاتو زد خیلی از ارامش تو تعجب کرد گفت ماشالا حتی یه ذره هم پاشو تکون نداد صداشم که در نیومد البته به خاطر این کارت حسابی جایزه گرفتی هم منو بابا هم مامان بزرگا هم خاله ها و هم عمه فاطی واست جایزه دادن.افرین دخترم الهی مامان قربونننننننننننننت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)