روژین روژین ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

فرشته ما روژین

موضوعات مربوط به شهریور که فرصت نکرده بودم بنویسم وماجرای یک مهر( تولد بابایی)

1391/7/4 2:04
نویسنده : گلناز
122 بازدید
اشتراک گذاری

بابا جون و مامان جون و عمه هات و طاها کوچولو رفته بودن مشهد برگشتنی از راه شمال اومدن و دو روزی هم خونه ما موندن و تو هم با دیدنشون حسابی ذوق کرده بودی دستشون درد نکنه واسمون سوغاتی اورده بودن واسه شماهم دو تا تیشرت و یه بلوز پاییزی اورده بودن وشما هم خیلی خوشتون اومده بود.طاها هم واست یه انگشتر اورده بود ولی مشغول شیطونی شدی و گمش کردی الانم از گم شدنش خیلی ناراحتیناراحت.موضوع بعدی اینه که چند روز پیش روز دختر بود و ما خونه خاله جون مشغول درست کردن حلوا برای مراسم چهلم ننه(مادر شوهر خاله جون)بودیم و اصلا یادمون نبود که روز دختره یه دفعه پریسا اومد و گفت میدونین امروز روز دختره؟شما هم تا شنیدی برگشتی گفتی مامان پس چرا بابام از صبح زنگ نزده بهم تبریک بگه.یواشکی موبایلمو برداشتم و به بابا اس ام اس زدم که روز دختره و روژین خانم منتظره تبریکه.زباناونم که عاشق شماست بلافاصله زنگ زد و شما راحت شدی.اننه کیف پولشو باز کرد و به تو و فاطی و دختر خاله هات پول داد تو هم گفتی مامان توچی واسم میخری؟گفتم امشب نمیتونیم بریم بیرون فردا میریم میخریم.خلاصه شب اومدیم و خوابیدیم صبح بابایی وقتی داشت میرفت مغازه بغلت کرد و بعد چند تا بوسی که ازت گرفت دست تو چیبش کردو یه عالمه پول داد و گفت ببر دخترم هر چی میخواد واسش بگیر.هورامنم بردمت و دو دست لباس خوشکل و دو دست لباس زیر واست خریدم و اومدیم.چند روز بعد که مراسم چهلم گذشت و یک مهر شد به رسم هر سال خونه خاله جون اینا رفتیم تا تولد بابا و عموغلی که هر دوشون تو یه روزه رو برگزار کنیم که دیدیم خاله جون  و عموغلی واسه روز دخترشما یه سکه خریده من و شما هم حسابی ذوق کردیمچشمک.وقتی داشتیم می رفتیم خونه خاله واسه برگزاری تولداول رفتیم از پازل واسه بابات لباس بخریم ولی از اونجاییکه بابایی شما فقط مشغول اضافه کردن وزنه اوناییکه پسند کردیم اندازشون نمیشد به خاطر همین نخریدیم و شما کل راه رو گریه کردی که حالا من چی بدم به بابام .یکی از بلوزایه بابا رو برداشته بودم واسه اندازه گیری که دیدم ناراحتی گفتم بابات اینیکه دستمه رو ندیده همینو کادو میکنیم میدی خب چکار کنم واسه اینکه گریه نکنی مجبور شدم دروغ بگم وگر نه اونو خودش چند وقت پیش خریده بود.هههههههههقهقههخلاصه رسیدیم خونه خاله و به بچه ها یواشکی اشاره کردم که صداشو در نیارن .خلاصه شما هم با یه کاغذ کادو پیراهنه رو کادو کردی و شب که بابا و عموغلی اومدن شما و محمد کیک رو اوردین و فشفشه ها رو روشن کردین و رقصیدین و فشفشه ها رو حسابی رقصوندین و کادوهاتونو به باباهاتون دادین و تو هم هی بابایی روبوس میکردی و میگفتی باباجون تولدت مبارک.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)